داشتم برای خانواده خاطرهای را که از حدود چهارسالگی به یاد دارم تعریف میکردم و میخندیدیم که وضوح خاطرهای که بازگوییاش میکردم من را به فکر واداشت. کمیبیشتر که در خاطرهام غرق شدم، فهمیدم آنچه که باعث شده این خاطره در ذهن من ماندگار شود، توالی احساستی است که به خاطر سپردهام. دلیل اینکه چرا از میان آن حجم عظیم از خاطرات کودکی، این بخش از احساسات را به این وضوح به یاد میآورم را نمیدانم اما میدانم اگر این توالی احساسات به یادم نمیماند، ممکن بود تصویری گنگتر از این خاطره در ذهن داشته باشم.
مسلما در آن لحظات تلخ و شیرین کودکی، نمیدانستم چه احساساتی را تجربه میکنم. نمیتوانستم بر روی احساساتم اسمیبگذارم. اما اثر آن احساسات هنوز با من است: به ساده ترین شکل ممکن... به شکل یک خاطره.
این روزها هم نمیدانم دقیقا چه احساساتی را تجربه میکنم. اما میدانم این روزها را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد و اثرشان قرار است که بماند با من.