کارما، کائنات، خدا، زندگی، طبیعت.
اینها اسمهایی است که ما برای انبوهی از نیروهای قدرتمند و پنهان این جهان انتخاب کرده ایم. چرایش را همه میدانیم. حتی آن بت پرستی که اولین بت را ساخت، خوب میدانست دارد چکار میکند: ما عمیقا به یک حامیاحتیاج داریم. به یک قدرت بزرگتر از خودمان که هم بسیار میداند و هم بسیار میبخشد و هم بسیار دوستمان دارد.
اگر او را نداشته باشیم، چگونه روزهای سخت زندگی را که امانمان را میبرند از سر بگذرانیم؟ فریادهای خفه شده مان را، بر سر چه کسی بکشیم؟ چگونه برای تمام نشدنهای زندگیمان مقصر بتراشیم؟ از کجا برای شروع دوباره نیرو بگیریم؟
جدای از تمام اینها، چگونه موضوعات خارج از کنترلمان را رها کنیم؟
بعد از این بحران، اعتقاد من به نیازمان به یک خدای مهربان و حامیبیشتر شد.
با این نیاز بسیار درگیر بودم.
اما حال با تضادهای درونی ام کنار آمده ام: روان من به یک حامیمافوق بشری احتیاج دارد و من این نیاز را میپذیرم.
همه چیز را رها کردم.
این موضوع، چیزی نیست که فهمیدن یا حل کردنش در توان من باشد. همه چیز را در دستانی قوی تر از دستان خودم، رها کردم.