سه ساعت و نیم از ظهر گذشته که از خانه خارج میشوم. تصمیم میگیرم از محوطه پشت مجتمع مسیرم را شروع کنم. مسیری که انتخاب کردهام به سه قسمت مساوی تقسیم میشود. قسمت اول مسیر از پشت مجتمع تا میدان شهرک ادامه دارد و منظره زیبایی از کوهی دارد که شهر را در دامن خود گرفته است. ساعت سه و نیم بعد از ظهر است و هوا آنقدر گرم نیست که نتوانم پیادهروی کنم. تصمیم میگیرم کل مسیر را پیاده بروم و از زیباییهای بهار لذت ببرم.
کوهمان، هنوز سبز است- هرچند که ده روز قبل بسیار سبز بود. اما امروز، هنوز سبز است. آسمان آبی است و هوا بسیار پاک است. ابرهای گرد و متراکم پنبهای، میآیند و میروند و گاهی نقابی برای آفتاب میسازند و به او اجازه میدهند از روزنههایشان، هنرنمایی کند و پرتوهای طلایی رنگش را اینجا و آنجا متمرکز کند و منظرهای جادویی خلق کند.
باد برمیخیزد و گیاهان خودروی بهاری در بار میرقصند. بابونههای کوتاه و شقایقهای بلند، خودشان را به دست باد میسپارند. دور تا دورم پر است از شقایقهای که در باد میزقصند: هرکجا را که خاکش زیر پای انسان کوبیده نشده به نام خود زدهاند. انبوه گیاهان خودروی بهاری شقایقها را همراهی میکنند.
چشمهایم را میبندم و نسیم را حس میکنم.
احساس میکنم به دنیای میازاکی پا گذاشتهام. تصمیم میگیرم تا انتهای مسیر در این دنیا باقی بمانم و تلاش کنم تصور کنم که تصاویری که میبینم اگر به دنیای میازاکی و به خصوص به انیمیشن The Wind Is Rising را میافتند، چگونه تصویر میشدند. مسیر امروز، همان مسیر همیشگی است، اما زیباتر و جاندار تر از همیشه است.
تصمیم میگیرم این لحظات را ثبت کنم.
در دومین بخش مسیر، ابرها حواسم را به خودشان پرت میکنند. همینطور که به آمدن ابرها و تغییر شکلشان نگاه میکنم، لبخند میزنم. در دلم میگویم، به خدا اطمینان کن. مگر انتخاب نکردی باور کنی که وجود دارد؟ اگر واقعا میخواهی وجود داشته باشد، باید چیزهای بیشتری را به او واگذار کنی، خصوصا چیزهایی که در کنترل تو نیست.
تمام آنچه که در کنترل تو هست، تو هستی- آن هم نه همهی تو بلکه بخشی از افکار و عادات تو. بر روی همانها متمرکز شو. فعلا بر روی همانها متمرکز شو و باقی را- هرچه که هست- به او واگذار کن.
از میدان دوم شهرک میگذرم.
خرسند از افکاری که در دقایق پیش داشتم، تصمیم میگیرم به شکلهای دیگر حیات توجه بیشتری داشته باشم.
فروش باغ ویلا در صفادشت با پایانکار