جایی میخوانم کسی پادکست احسان عبدی پور را به عنوان پادکست خوب معرفی کرده. در اپ پادکستم به دنبال پادکستش میگردم و سابسکرایب میکنم. تصمیم میگیرم آخرین قسمت پادکست به اسم قوطیها را هنگام شستن ظرفهای ناهار بشنوم. پادکست را پلی میکنم، گوشی را بر روی کابینت قرار میدهم. دستکشها را دستم میکنم. و پس از چهل ثانیه، احسان عبدی پور صحبت میکند و من سرگیجه میگیرم.
صدا، صدای توست.
لهجه، لهجهی توست.
چطور میشود؟ انقدر شباهت چطور ممکن است؟
احسان عبدی پور حرف میزند و من تو را میبینم که با کم رویی تمام رو به روی من نشستهای و از خاطرات کودکیات در سواحل دریای گرم جنوب برایم حرف میزنی.
احسان عبدی پور حرف میزند و من تو را میبینم که با مادرت با لهجه غلیظ جنوبی تلفنی صحبت میکنی در برابر شوخیهای من مقاومت میکنی چون نمیخواهی مادرت متوجه حضور من در کنارت بشود.
احسان عبدی پور حرف میزند و من چشمان تو را میبینم. چشمات درشت و سیاهت را که مثل دوتا تیله میدرخشند. مژههای پرپشت و بلند و حالتدارت را میبینم که انتهایشان به ابروی پر پشتت رسیده.
به خودم نهیب میزنم. تلاش میکنم به حال برگردم. برمیگردم. من پای ظرفشویی ایستادهام و با دستانی لرزان دارم آرام آرام و با احتیاط ظرفهای ناهار را کف میزنم و آب میکشم.
و تپش قلبم به من میگوید که هنوز هم در برابر خاطرات تو، بی دفاعم.
خاطراتت... تکههایی پراکنده از خاطرات تو خودشان را از ظهر تا به نیمه شب تکثیر میکنند و من تصمیم میگیرم مقاومت را کنار بگذارم.
دلم میگیرد، از تفاوتی که میبینم میان آنچه که بودی و آنچه که امروز هستی. دلم میگیرد.
من به کنار، چرا با خودت این کار را کردی؟ چطور توانستی با خودت این کار را بکنی؟
باز هم برای ثبت در تاریخ