به خودم قول داده بودم در مورد هر موضوعی دو پاراگراف بنویسم، اما نمیدونم در این مورد میتونم اصلا بیشتر از یک جمله بنویسم یا نه.
ما وقتی که خیلی کوچیکیم- شاید مثلا تا پنج سالگی- فکر میکنیم توان هر کاری رو داریم- فکر میکنیم همهتوانیم. برای ما نمیشه معنی نداره، باید بشه چون ما میخوایم.
اما امان از وقتی که ما بخوایم و نشه: لایه لایه انکار میتراشم و خودمون میریم اون وسط میشینیم و وانمود میکنیم که ما درد نمیکشیم. وانمود میکنیم همه چی عادیه. درد رو پس میزنیم. درد رو انکار میکنیم.
خیلیهامون این عادت رو تا بزرگسالی با خودمون حمل میکنیم و پر میشیم از دردهای انکار شده. در حالی که باید یه جایی حوالی اواخر نوجوانیمون، دردهای زیادی رو تجربه کنیم و بپذیریم. اما ما، گاهی به سرسختی که حالا برامون عادت شده ادامه میدیم. همواره درد رو پس میزنیم و انکارش میکنیم. بعد این دردهای تجربه نشده، این خشمهای فرو خورده شده، یه روزی حسابی سر رسز میکنن و طوری خوشون رو بهمون نشون میدن که نتونیم ندیده بگیریمشون.
ولی کاش این دردها رو انکار نکنیم. به خودمون اجازه غمگین بودن بدیم. به خودمون مجوز سوگواری بدیم برای همه نشدنها. برای همه رفتنها. برای همه رها شدنها.
مثلا، امروز فکر اینکه تو یه جایی داشتی با من خداحافظی میکردی و من حتی روحم هم خبر نداشته، تقریبا دیوونهم کرد.
به خودم اجازه دادم غمگین بشم. فکر اینکه تو داشتی با همه چیز خداحافظی میکردی و من حتی نمیدونستم، خیلی فکر ناراحت کنندهایه.
تو فرصت داشتی برای آخرین بار چشمای منو ببینی و باهاشون خداحافظی کنی.
تو فرصت داشتی آروم آروم همه خاطرات رو ببوسی و بپیچی لای بقچه و بذاریشون توی انباری حافظهت.
و من اینو تازه امروز فهمیدم. آخ از این کلاف قصه ما که اینطوری بهم پیچیده ...
من امروز به خودم اجازه دادم سوگواری کنم. اجازه دادم ناراحت باشم. امروز غصهم رو به موقع و به اندازه مصرف کردم و نذاشتم انقد جمع بشه رو هم، انقدر دیر بشه که بشه بغض. بشه کینه.
نه.
نذاشتم.
باز هم برای ثبت در تاریخ