توی همه کتابهایی که در مورد تروما و درمان روان خوندم، یک بخش مشترک وجود داشت که میگقت وقتی شما رفتارتون رو به هدف پیشگیری از آسیبهای جدید تغییر میدین، آدمهای اطراف شما سعی میکنن شما رو به همون روتین قبلی برگردونن چون نمیتونن این شخصیت جدید رو از شما بپذیرن.
من قبلا این رو در یک سطح دیده بودم و فکر میکردم که اوکی، درمان انجام شده و من تونستم مقاومتشون رو از سر بگذرونم.
اما این روزها باز هم شاهد تلاش آدمهای نزدیکم برای برگردوندن مهسای بیش از حد منعطف قبلی هستم و حدسم اینه که ظاهرا به صورت ناخودآگاه باز هم دارم تغییر میکنم و این تغیر اصلا به مذاق اطرافیانم خوش نیومده.
حقیقتا این روزها در برابر هیچ بی احترامیمنفعل نیستم، از کوچکترین پرخاش و تحقیری بی تفاوت نمیگذرم و در صورتی که تذکرم برای تغییر رفتار نشنیده گرفته بشه، فاصله میگیرم. نتیجه ش چی شده؟ اینکه شاهد پرخاشها و مقاومتهای عجیبی هستم. واکنش من چیه؟ خیلی با صبوری و آرامش حرف و خواسته ام رو مطرح میکنم. اگر حرفهام نشنیده گرفته بشه، مکالمه رو تموم میکنم و اجازه نمیدم اعصابم الکی خورد بشه.
رابطه سه ساله م داره تموم میشه و درسته که این موضوع ناراحتم میکنه، اما باهاش کنار اومدم. جایی که خواستههام شنیده نمیشه چرا باید بمونم؟
سخته؟ قطعا سخته. یک قدرت درونی زیادی رو میطلبه ادامه دادن این مقاومت، اما دارم از پسش بر میام و با وجود تمام غمیکه روی دلم نشسته، خوشحالم. میدونم قرار نیست تغییرات خیلی بزرگی رو ایجاد کنه این رویه جدیدم، اما وقتی میبینم چقد به بی احترامیهایی که قبلا اصلا برام مهم نبود حساس شدم، مطمئن میشم که دارم کار درستی رو انجام میدم.