دیشب لپ تاپم رو روشن کردم، بلاگ رو باز کردم که شروع کنم باز هم بنویسم، اما متوجه شدم کیبورد لپ تاپ جدید حروف فارسی رو نداره. تصمیم گرفتم از حافظه ام کمک بگیرم که خیلی زود متوجه شدم جای خیلی از حروف روی این کیبورد با چیزی که از لپ تاپ قبلیم یادم میاد بسیار متفاوته و باید برچسب بچسبونم. برام عجیب بود که چطور در چهار ماه گذشته متوجه این موضوع نشده بودم؟ به این فکر کردم که من به حروف فارسی روی این لپ تاپ نیاز نداشتم و این هم برام عجیب بود. نشستم برچسب رو چسبوندم و دیگه برای اینکه بخوام بیام اینجا و بنویسم، خیلی دیر شده بود.
چهار ماهه که نیازهام عوض شدن. چهار ماهه که دنیام به طور کلی عوض شده. چهار ماهه که به کشور جدید و دنیای جدیدی پا گذاشتم. همیشه میدونستم مهاجرت قرار چالش برانگیز باشه، همیشه سعی کرده بودم که مهاجرت رو برای خودم ایدهآل سازی نکنم، خیلی زیاد سعی کرده بودم با خودم مرور کنم که شروع مهاجرت فقط به معنی جدید شدن چالشهای زندگیه، سعی کرده بودم مهاجرت رو برای خودم واقعگرایانه تصویر کنم و مقصد رو بهشت تصور نکنم. درست، همه اینها درست.
اما با وجود همه اینها، من هنوز نمیدونستم این چالشها قراره چی باشه و این برای منی که همیشه ابزارهای کمیبرای مقابله با چالشهای زندگی داشتم، همه چیز رو خیلی خیلی سخت تر میکنه.
دیشب میدونستم که آخرین فرصت برای استفاده از نوشتن به عنوان شیر تخلیه ایمن رو با چسبوندن برچسبها از دست دادم؛ آخر شب دچار فروپاشی شدم و قبل از اینکه بتونم تلاش کنم خودم رو بخوابونم، گریه تصمیم گرفت مسیر تخلیه ایمن رو سد کنه و خودش صحنه رو به دست بگیره. دیشب منفجر شدم.
دیشب به خودم شک کردم، مثل تمام وقتهای دیگهای که به خودم شک کرده بودم؟ نه. بدتر. خیلی خیلی بدتر. دیشب تنها ترین و دوست نداشتنی ترین آدم دنیا، من بودم. حس میکردم هیچ چیزی در تمام زندگیم یاد نگرفتم، حس میکردم هیچ وقت نتونستم از پس هیچ چیز به تنهایی بر بیام،فکر میکردم حتما زندگی کردن رو بلد نیستم که این همه دچار چالش میشم و هیچ وقت بلد نیستم چالشها رو حل کنم. دلم پر بود از گلایه: از خودم که چرا هیچ چیز رو هیچ وقت یاد نگرفتم، از زندگی که چرا هیچ وقت عادلانه نبوده، از دنیا که چرا هیچ وقت روی خوش بهم نشون نداده، و باز از خودم، که چطور بدون اینکه متوجه بشم انقدر منزوی و تنها شدم؟
چطور شد که من هیچ دوستی ندارم که اینجور مواقع بدون اینکه احساس کنم تقاضای زیادی دارم، بتونم باهاش صحبت کنم؟ هیچ کس؟ واقعا؟ در 33 سالگی هیچ کس رو ندارم که بتونم بهش پیامیبدوم و بگم حالم بده و مطمئن باشم حال بد من براش مهم تر از حرکات رودهاش هست؟ چطور و چرا به این نقطه رسیدم؟
من همیشه تلاش کردم دوست خوبی باشم. چرا هیچ وقت هیچ کس تلاش نکرده دوست خوب من باشه؟ آیا واقعا من خودم این اجازه رو ندادم؟ یا اینکه بودن در کنار من به عنوان یک دوست برای کسی این درجه از اهمیت و ارزش رو نداشته؟
در هر حال، به نظر میرسه که باید این موضوع رو به عنوان یک حقیقت دردناک دیگه پذیرفت. اولین حقیقت دردناک 33 سالگی. این رو از همون روز تولدم فهمیدم: اینکه هفته گذشته تولد 33 سالگیم بود و با وجود اینکه آدمهای اطرافم میدونستن که تولدمه، هیچ کس هیچ تلاشی نکرد که روز تولدم رو کنارم باشه. به وضوح در برابر پذیرفتنش مقاومت میکردم. اما امروز پذیرفتمش.
همیشه میدونستم در مدیریت روابط اجتماعی خیلی مهارت ندارم، اما انتظار این حجم از احساس تنهایی رو هم نداشتم.
اینکه حس کنم حتی خواهر و حتی پارتنرم حقیقتا به حال روحیم اهمیتی نمیدن و شاید همین دو نفر هم حرکات روده شون براشون مهمتر از حال بد منه، پذیرفتنش اصلا راحت نیست.
خیلی دوست داشتم که بتونم بگم خب، مهم نیست. اما واقعا این مسئله برام مهم و آزار دهنده هست. پذیرفتنش باید سخت و زمان بر باشه. اما چارهای جز پذیرفتنش ندارم.