داشتم برای خواهرم از حس دلتنگیام نسبت به کتابها حرف میزدم که به این نتیجه رسیدیم که من در همه عمر به کتابها وابستگی عجیبی داشتهام: کلاس چهارم بودم که راهم را به کتابخانه مدرسه به عنوان دستیار کتابدار باز کردم و از آن به بعد هم در تمام سالهای مدرسه، کتابخانه پاتوق همیشگی من بود. همینطور داشتیم میگفتیم و از این تجدید خاطره شاد میشدیم که برای خواهرم از زمانی گفتم که به کتابهایی که او به من هدیه داده بود چنان سرگرم شده بودم که تصمیم گرفت هیچگاه به من کتاب هدیه ندهد و فهمید که تنها رقیبش، کتاب است.
از به موقع خواندن بازدید : 552
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 8:22