دچار وسواس فکری شدهام. اما اصلا خودم را مقصر نمیدانم. کمیفکر کردم که چطور شروع شد. به نتایجی رسیدهام که هیچ منبع معتبری برای رد یا تاییدشان وجود ندارد. اما فکر میکنم اینطور شروع شد که مدام از خودم میپرسیدم چطور؟ چرا؟
او رفته بود، بعد از سه سال برگشته بود و گفته بود سایه من در تمام این سه سال همراهش یوده و هیچ وقت نتوانسته خوشحال باشد. هر آغوشی برایش دردآور بوده و هیچ کس را نتوانسته دوست داشته باشد. و من که ایمان داشتم به آنچه که بینمان بود و همیشه میدانستم برمیگردد، برایش شرایطی تعریف کردم و پذیرفت.
او خودش برگشته بود. شرایط من را پذیرفته بود. چرا باید حالا که برگشته، خیانت کند؟ آن هم با کسی از حلقه دوستان مشترک و نزدیک!
راستش، هنوز هم نمیدانم و به گمانم هیچ وقت نفهمم. اما همین ندامستن و غافلگیر شدن، من را در برزخ حدس و تخمین قرار داد: تخمین زدم از چه زمانی شروع کرده، حدس زدم چطور شروع شده، به امید اینکه اگر به منشا برسم، به معنا هم برسم. اما نرسیدم.
حالا، ذهن من به این تمرین ناخوشایند روزانه عادت کرده و درگیر وسواس فکری شدهام.
فشار این افکار وسواسگونه به شکلی است که هر لحظه که اراده کنم میتوانم برای ساعتها خودم را با اشک ریختن تخلیه کنم- که همواره تلاش میکنم راههای دیگری را انتخاب کنم: ویدئوهای تد تاکس را میبینم، کتاب میخوانم، پادکست گوش میدهم.
در نتیجهای وسواس فرآیند یادگیریام بسیار کند شده. حفظ نظم برایم بسیار دشوار است. فعالیتهای بسیار ساده حال به فعالیتهایی چالش برانگیز تبدیل شدهاند.
حدس میزنم نوشتن مرتب به این حالت کمک کند: برای نوشتن لازم است که فکر کنم. برای نوشتن لازم است که کمیاز دنیای خودم فاصله بگیرم که بتوانم چیزهای بیشتری را ببینم، تصویر بزرگتری را ببینم و فکر میکنم این یعنی فاصله گرفتن از این افکار وسواسی.
به خودم قول میدهم هر روز یک بار در این بلاگ بیشتر از دو پاراگراف بنویسم.